عکس قطاب روسی
رامتین
۴۶
۲.۰k

قطاب روسی

۱۹ اسفند ۹۸
تا منو دید خودش اومد طرفمو سلام احوالپرسی کردیم وگفت چه خبر گفتم اینطوری شده وکل جریانو گفتم گفت بیشتر بود.من وا رفتم گفتم همین الان پست کردم اتفاقا ماشین پستم همونجا بود وتمام سبدا وبسته ها رو برد.گفت ای دل غافل کاش صبر میکردی حالا که دو روز فرصت داشتی تمام راه داشتم به این فکر میکردم که ببینم کجا رو زدی .حالا که دیگه کار از کار گذشته ،امیدوارباش همه چی درست میشه.گفتم ممنون رفتم تو اتاقم هم غمگین بودم هم شاد،داشتم غصه میخوردم چرا رفتم پست ،ولی از اونطرف خوشحال بودم از اینکه گفته بود کل راه رو تو فکر من بوده اصلا شاید بخاطر من اومده.
جلسات قران خونشون همچنان پابرجا بود ومن در رفت وامدها به وضوح میدیم که حاج خانم ریز میشه تو حرکات ورفتارم.روزی که مشخص شد کی کجا قبول شده رو هیچوقت یادم نمیره من پزشکی شهرمونو نیاوردم وبعدها فهمیدم فقط با اختلاف دونفر رد شدم.
تمام روز اشکام بند نمیومد ،مامان وبابام کلی دلداریم میدادن.خاله زنگ زد برا فضولی وخبردادن اینکه غنچه پزشکی آورده.بابام گفت عیبی نداره بشین برا سال دیگه بخون،دیگه منفجرشدم گفتم اونوقت چه فرقی داره ده سال دیگه هم بخونم حاضری یه ریال خرج کنی،حاضری برا انتخاب رشته وراهنمایی خرج کنی،پولت به جونت بسته ،میدادی وقتی دستم رفت تو جیبم ده برابر پس میدادم.چرا چرانذاشتی یه شهر دیگه بزنم اصلا من صبح میرفتم شب میومدم دیگه دوزار ده شاهی پول اتوبوس ومینی بوس فقیرت میکرد،اینهمه دخترا میرن خوابگاه همه معتاد وفاسدن. نزاشتی حداقل به اون چیزی که خودت میخواستی وآرزشو داشتم برسم.
پدرم توقع این حرفا رو از من نداشتم هیچوقت دربرابرش هیچ مخالفتی نکرده بودم.بلند شد ورفت..مادرم دلداریم میداد.دوروز لب به آب وغذا نزدم فقط یه گوشه افتاده بودم.حاج خانم اومد کلی بامن حرف زد شونه ها وپشتمو میمالید ودلداریم میداد .میگفت بخون براسال دیگه.همه زندگیت که درس نیست دوروز دیگه ازدواج میکنی شاید کلا شوهرت تمایلی نداشت کار کنی وتوافق کردین نری سرکار.
وقتی رفت تو دلم گفتم شاید واقعا هادی دوست نداره برم سر کار.ولی من دلم میخواست دستم تو جیب خودم باشه وسختیای مامانمو نکشم هر چند تیپ زندگی حاج خانم اینا مشخص بود خیلی دست ودلبازن.
کم کم خودموجمع وجور کردم،رشته دومم علوم آزمایشگاهی بود.تو شهر خودمون با بابام رفتیم ثبت نام.ی دوریم تو محوطه دانشگاه زدیم دانشکده علوم پزشکی رو دیدم قلبم فشرده شد،دانشکده ما تقریبا بهش نزدیک بود.23
حال وروزم کلا خوش نبود ولی بخاطر مامانم که کلی نگرانم بود وهمش تو چشمام نگاه میکرد وغصه میخورد سعی میکردم رو به راه بشم.
گاهیم میرفتم تو فکر که بهتره به خودم برسم صورتم لاغر شده بود وزیر چشمام از غصه گود افتاده بود .حاج خانم میگفت همیشه راضی باش به رضای خدا شاید حکمتی تو کار بوده.باخودم میگفتم کدوم حکمت من در یکقدمی آرزوم بودم ،بابام چندتا ده هزارتومنی خرج نکرد تا بهش برسم.
روز اول دانشگاه اتفاقی غنچه رو دیدم که با یه دختری میگفتن ومیخندیدن واز ماشینش که تازه عمو بعنوان کادو قبولی براش خریده بود پیاده میشدن.سرمو برگردوندم نبینن منو .اونا انقدر گرم حرف زدن بودن که اصلا متوجه من نشدن.
رفتم سرکلاس با بچه ها اشنا شدم استاد اومد وتبریک گفت که سراسری قبول شدیم وگفت امیدواره ادامه بدیم تا دکترا واز مزایای رشتمون گفت.یکم حال دلم بهتر شد روزا میگذشت.یه روز مامان گفت حاج خانم اینا دارن خونشونو میفروشن میخوان برن جایی که پله نداشته باشه چون زانوی حاج آقا ساییده شده وخونشونم سواره پیاده است واذیت میشن.میرن یه خیابون بالاتر.ناراحت شدم ولی سریع سرمو انداختم پایین مامانم متوجه نشه.گفتم پس تو جلسه قرآنی که خیلیم بهش علاقه داری رو چکار میکنی.گفت نمیرن که اونطرف شهر یه خیابون دورتر میشن من ادامه میدم.دلم یکم اروم شد .
حاج خانم اینا خیلی سریع خونه رو زیر قیمت بازار فروختن ورفتن البته حاج خانم اومد وضمن خداحافظی با یه لبخند معنی دار گفت درسته دور میشیم ولی دلامون اینجاست ان شاءالله بعدها بیشتر همو میبینیم.
ترم یک تموم شد قبلا به خودم قول داده بودم که همزمان برا کنکور بخونم ولی انقدر درسا زیاد بود که فرصت نمیکردم،بعداز ترم یک دیگه بیخیال کنکور شدم وکتابا رو جمع کردم.
گاه گاهی غنچه اینا میومدن خونمون ،گاهیم تو دانشگاه همو میدیدیم.یه روز که تو ایستگاه اتوبوس
بودم یه ماشین وایساد وبوق زد سرم پایین بود ونگاه نمیکردم خیلی اتفاق می افتاد پسرا بوق میزدن ولی من نگاهشونم نمیکردم یه لحظه سرمو اوردم بالا غنچه بود گفت بیا بالا هر چی بوق میزنم چرا سرتو بالا نمیاری .سوار شدم گفتم فکر کردم مزاحمه.ماشینش جدید بود گفتم عوض کردی گفت اره اونیکی رو کوبیدم تو درخت بابام جاش اینو خرید گفتم آهان مبارکه گفت بریم بستنی بخوریم.گفتم مامان نگران میشه،موبایلشو دراورد گفت زنگ بزن موبایلش همرنگ ماشینش بود.شماره رو بدون پیش شماره گرفتم خندید گفت نه اینمدلی باید بگیری خجالت کشیدم که هیچی بلد نیستم.خبر دادیم ورفتیم ..24
...